من با خیالت دلخوشم، از خواب بیدارم مکن
محروم از رویای خود ،در این شب تارم مکن

بیداری ام را ترک کن،ناچاری ام را درک کن
از این که هستم بیشتر، دیگر گرفتارم مکن

بی چشم های شاعرت ،احساس من را کور کن
فکری به حال خلوت ِ خاموش اشعارم مکن

باید فراموشت کنم ،یا رو به آغوشت کنم؟
بین دوراهی باز هم گمراه و ناچارم مکن

با اخم های نابجا، یکریز ،یکدم،جابجا
این قدر تشویشم مده، این قدر آزارم مکن

هر حرف ِ ناسنجیده را، نشنیده می گیرم، بزن!
با حرف حرفی نیست ،نه، با چشم انکارم مکن!

شعر از فریبا صفری نژاد