دیده‌ای غنچه‌ها ناشکفته گاه بر شاخه‌ها می‌پلاسند؟
عاشقانه‌ترین حرف‌ها هم می‌شود در دهانت بماسند

حرف‌ها با دل تو دل من دارد اما بگوید؟ نگوید؟
سنگ و آئینه نشنیده‌ای که از رسیدن به هم در هراسند؟

ای صدای تو آرامش آب! کاش یک «سنگ» با من بگویی!
کوزه‌های لب چشمه ها هم لهجه‌ی عشق را می‌شناسند

«عشق» گفتم که با تیشه‌ی غم زد به هر کوه اما نفهمید
دردها با دل تو صمیمی، زخم‌ها با تنت هم‌لباسند

اوج فریاد کوه است پژواک، وقتی از درد لب می‌گشاید
کوه دردی و از بس صبوری، دردها خسته از انعکاسند

از تو دورست اگر می‌زند سر ماه بر قله‌های غریبی
نامی از او اگر بر لبت نیست کوههای جهان ناسپاسند

گرچه از یاد بردی که این ماه، تکیه‌گاه غمش شانه‌ات بود
من به مهر تو شکی ندارم، اغلب عاشقان کم‌حواسند

شعر از مژگان عباس لو