داغ عطش به جان بیابان نشسته است
جنگل به انتظار باران نشسته است

اينجا کسی صداقت آیینه را نديد
آينه هم به خدمت شیطان نشسته است

پژمردگی صورت گل می‌دهد گواه
د‌ست ستم به شانه ی بستان نشسته است

در ازدحام مردم خوشبخت ،مثل من
مردی شكسته روح و پریشان نشسته‌است

اینجا که فصل هاى زمان، بی تفاوتند
جاى بهار سبز زمستان نشسته است

بالای تو چه گونه شود جا در این غزل
وقتى سخن به زینه ی پایان نشسته است

شعر از فردوس اعظم