دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
دشت
خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچ كس آسان نگرفت
چشمم
افتاد به چشم تو ولي خيره نماند
شعله اي بود كه لرزيد ولي جان نگرفت
دل به
هر كس كه رسيديم سپرديم ولي
قصه عاشقي ما سر و سامان نگرفت
تاج سر
دادمش و سيم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت
مثل
نوري كه به سوي ابديت جاريست
قصه اي با تو شد آغاز كه...
شعر از فاضل نظری
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۲/۰۸ ساعت توسط م مهر
|