دیدم هزار سر را بر دار شانه هایت
دیدم هزار سر را بر دار شانه هایت
حیف است من نباشم سر بار شانه هایت
ضحاک مار دوشم صدکاوه بغض دارم
با آن دو اژدهای خونخوار شانه هایت
آرام گیر شاید چل گیس ورپریده
یک شب هوو بماند با مار شانه هایت
دست دعای باران اشکی بریز وبشکن
تا بی وضو نمیرد زوار شانه هایت
لب تشنه ام به زحمت سیراب می شوم با
فواره ی سراب از شن زار شانه هایت
یادش به خیر وقتی آوار شد غرورم
موبرنداشت حتی دیوار شانه هایت
مثل بتی که دیگر یک مدعی ندارد
خودرا شکست در تو معمار شانه هایت
شعر از سیده رویا علوی
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۳ ساعت توسط م مهر
|