وقتی زخنده های تلخ خودسیر میشوم
بااشك دیده دوباره زمین گیر میشوم

یك دم نگاه به رخنه ی دیواردل كنم
گاهی به آینه بنگرم كه من پیرمیشوم

ازبخت شوم خودزمحنت ایام خسته ام
همچون تغارترك خورده زاروشكسته ام

تنبور من شده چون بوریا پاره ای دگر
آنجا كه سازنسازد، دلم برچه بسته ام !

درلابلای روز، خون براین جگر كنم
درتنگنای یك قفس، شب را به سركنم

امروزچومیرود، مهمان فردای دیگرم
این كهنه لباس تنگ، تاكی به بركنم

عمرم به سررسیده وُشادی ندیده ام
زین روزگارتلخ چه غمها چشیده ام

من هم جوارغصه ، نشستم كنارغم
هرروزمن خزان كه بهاری نچیده ام

ای شمع بسوزی، كه نباشی تومرهمم !
كمترتوزاره كن كه خیس گشته پیرهنم

مهمان من شدی تو مراروشنی دهی؟
یااینكه آمدی شعله فروزی براین تنم!؟

شعر از کریم لقمانی