به خاكستر نشستي، تا سحر ققنوس برخيزي
به خاكستر نشستي، تا سحر ققنوس برخيزي
مباد از خاك با داماني از افسوس بر خيزي
هراسِ باغ هايِ سوخته امشب ، ...تو مي گويي :
دعا كردم برايت ؛ تا از اين كابوس بر خيزي
در اين دهكوره يِ متروكِ دهشتزايِ مرگ اندود
خوشـا يك شب ، پيِ بر كردنِ فانوس برخيزي
مگر در روزگارِ تلخ و نامحمودِ دلقك ها
تو چون توفانی از ويرانه هاي توس برخيزي
ولي بر دردِ ما ، جز مرگ ، درماني نخواهي يافت
اگر حتي چو افلاطون و جالينوس برخيزي ...
تو بر مي خيزي از خوابِ قرون و من دلم تنگ است
مبــــادا باز هم در عهــدِ دقيانوس برخيزي !!
كلاغــان و شغالان هاي و هوي كهنه اي دارند
خوشا اشراقِ تو! روزي كه چون طاووس برخيزي
شعر از سید عبدالحمید ضیایی